پلن گوردون نویسندهی سایتهای معتبری چون marketing ،The Muse+ و Mashable، در این مقاله، به بیان تجربهی خود درخصوص تغییر شغل، دشواریهای ناشی از آن و همچنین چگونگی مدیریت این تغییرات میپردازد. این مقاله از زبان او نوشته شده است:
هیچ چیز در زندگی، جای خواب را برای من نمیگیرد. زمانیکه پیشنهاد کار در یک شوی سرگرمی تلویزیونی را گرفتم، سر از پا نمیشناختم. این خوشحالی ادامه داشت تا آنکه فهمیدم در چه مخمصهای گیر افتادهام.
شغل جدید، مجبورم میکرد که راس ساعت ۴ صبح از رختخواب دل بکنم، تا به این ترتیب بتوانم ساعت ۵ در محل کار خود حاضر باشم. من باید تا ساعت ۱۳:۳۰ کار میکردم و پس از آن رهسپار خانه میشدم. البته ساعات کاری روزانهام کماکان همان ۸ ساعت معمول بود، با این تفاوت که کمی زودتر از شما (که احتمالا باید ساعت ۹ صبح در محل کارتان باشید) سر کار میرفتم و زودتر هم به خانه برمیگشتم (هرچند که شما احتمالا تا ساعت ۵ عصر سر کار هستید).
مقالههای مرتبط:
شغل جدید به معنای پذیرفتن تغییر در تمام جوانب زندگیام بود. قرار نبود که تنها در یک شغل جدید مشغول شوم (که خود چالشی منحصر بفرد بود)، بلکه مجبور بودم برای انجام ماموریتهای کاری از این گوشه به آن گوشهی کشور سفر کنم. حالا شغلی جدید در شرکتی جدید و شهری متفاوت با منطقه زمانی متفاوت و همینطور ساعات کاری کاملا متفاوت داشتم. با این حساب، ناچار بودم بدون اینکه تردیدی به خودم راه بدهم، به یکباره تمام این تغییرات را پذیرا شوم.
اما مشکل بزرگتری هم وجود داشت. سحرخیزی میانهی خوشی با نویسندگی و اجرای استندآپ کمدی (دو حرفهای که به آن تسلط دارم) نداشت و لذا ناچار بودم که میان این دو نیز صلح و سازش برقرار کنم. بطور کلی، بیشتر رویدادها و شوهای کمدی، در تاریکی شب آغاز شده و تا پاسی از آن ادامه مییابند. با این اوصاف، میدانستم که مجریگری تلویزیون وادارم میکند که سبک زندگیام را تغییر دهم و دستی به سر و گوش برنامهی روزانهی خود بکشم. با اینحال، امیدوار بودم (و شاید تنها سر خود را شیره میمالیدم) که بتوانم از پس همهی کارهایم بربیایم.
در یک ماه گذشته، موارد بسیاری را تجربه کرده و یاد گرفتهام. حالا میدانم که چطور بدون اینکه از قید خواب، زندگی اجتماعی و امور روزمره خود بزنم، از عهدهی چنین تغییراتی بربیایم. داستان من در این خصوص شنیدنی است.
هفتهی اول
اوضاع بر وقف مراد بود
بالاخره با رویایی در سر و چمدانی در دست، از هواپیمایم در فرودگاه بینالمللی لسآنجلس پیاده شدم. در تمام این مدت، در این خیالات بودم که ارزشش را دارد که یک ماه صبر پیشه کنم. چرا که بهقول معروف، پایان شب سیه، سپید خواهد بود. خلاصه، باید فردای همان روز و راس ساعت ۵ صبح در محل کارم حاضر میشدم. بنابراین در حالیکه دچار پرواززدگی شده بودم، زودتر به رختخواب رفتم.
تنظیم خواب من پس از پروازی طولانی و به علت اختلاف ساعت مبدأ با مقصد پرواز به هم ریخته بود. تغییرات در زمان، مکان، و آبوهوا باعث شده بود که خستگی بر من غلبه کند و آسوده به خواب بروم.
هرشب میتوانستم راس ساعت ۹ شب سر به بالین بگذارم و روز بعد بدون مشکل خاصی در ساعت ۴ صبح از خواب ناز برخیزم. با این تصور که ورزش میتواند به تنظیم زمان خوابم کمک کند، هر روز مقداری هم تمرین میکردم. عادت کرده بودم که هر شب دوش بگیرم، هرچند که تجربهای نامعمول برایم بود. اما تنها اینطور میتوانستم بهداشت خود را نیز حفظ کنم.
اوضاع کاملا بر وفق مراد پیش میرفت، بطوریکه کمکم باورم میشد که شاید من هم آدم صبح باشم. یعنی احتمالا از آن دست آدمهایی بودم که تمرکز و بازدهی کاری و حتی خلقم در صبح بهتر از عصر است.
اوضاع خوب پیش میرفت تا اینکه آن شنبهی کذایی از راه رسید. روزی که با خودروی اجارهای تصادف کردم و در میان چند خودروی دیگر که زنجیرهوار با هم برخورد کرده بودند گیر افتادم. از قضا رانندهی خودروی خاطی و مسبب حادثه هم فرار را بر قرار ترجیح داده بود. انگار سالی که نکوست از بهارش پیداست! معلوم بود که این روزها، روز من نیست و هفته خوبی انتظارم را نمیکشد.
هفتهی دوم
اوضاع بههم ریخته شد
جابهجایی به یک شهر جدید، شغل تازه و فکر و خیال دربارهی برنامهی کاری جدید، به زودی سوهان روح من شدند. دیگر خبری از آن شور و شوق و آدرنالین هفتهی قبل نبود. تمام روز خسته و درمانده بودم. گاهی سعی میکردم چرتی بزنم، اما بیشتر وقت خالیام، صرف بحث و جدل تلفنی با شرکت کرایهی خودرو بر سر تصادف ناخواستهام شده بود.
از آنجا که میخواستم ساعات خواب و سطح اضطرابم را کنترل کنم، وضعیت خورد و خوراکم را تا جای ممکن تنظیم کرده بودم. مطمئن بودم که شرکت هر پنجشنبه تعدادی قرص نان در میان پرسنل توزیع میکند و دستکم خیالم از بابت یک وعدهی غذایی راحت بود.
برای اینکه به شهر جدید عادت کنم، خود را مجبور میکردم که هر شب از خانه بیرون بزنم و برای مردم شهر برنامه اجرا کنم. بعد دوباره به رختخواب برمیگستم و برای تنها چند ساعت خوابیدن، تقلا میکردم. اما این کار اشتباه بود. چرا که با سررسیدن آخر هفته، انرژی من هم به خط پایان میرسید؛ در حالیکه تمام هفته فکر و ذکرم مشغول آن بود که چه کنم که هفته آینده به مزخرفی این هفته نباشد.
همکاران جدیدم سعی داشتند تمام فوت و فنهای خود برای جان به در بردن از این شرایط را با من در میان بگذارند، از نصب پردههای ضخیم برای تاریک کردن اتاق تا قرص خواب را امتحان کردم. اما یکی از آنها آب پاکی را روی دستم ریخت: «شش ماه است که در اینجا مشغول شدهام و هنوز بطور کامل به شرایط آن خو نکردهام.»
هفتهی سوم تا پنجم
کمکم اوضاع سر و سامان میگرفت
پس از دو هفتهی جانکاه و پرچالش، کمکم توانستم به تعادل درونی برسم. بهجز ناهار، در بقیهی وعدهها پرخوری نمیکردم و در عوض خودم را در طول روز با خوراکیهای سالم و سرشار از پروتئین سیر میکردم. از آنجا که شغل من مجبورم میکرد که زمان زیادی را در مقابل تلویزیون و صفحه نمایشگر رایانه بگذرانم، سعی میکردم هر از گاهی به خودم استراحتی بدهم و تمرینهای کششی بکنم. از این طریق میتوانستم تمرکز و انرژی خود را حفظ کنم و بهعلاوه وقت بیشتری را به گشت و گذار در شهر اختصاص دهم.
من آدم چرت زدن در طول روز نبودم و به همین دلیل دست از خوابیدنهای گاهوبیگاه برداشتم. سعی میکردم با دیدار تازه کردن از دوستانم، اوقات خوشی را در کنارشان بگذرانم و به این ترتیب نهایت استفاده از اوقات فراغت خود را ببرم. من قانون مشخصی برای خودم داشتم: نباید دو شب متوالی بیش از ساعت ۹ شب بیدار بمانم. به این ترتیب میتوانستم هر زمان که نیاز بود، بیشتر بیدار بمانم و به کارهای مورد علاقهام رسیدگی کنم. میدانستم که دیگر نمیتوانم همان زندگی اجتماعی سابق خود را داشته باشم، اما به لطف هدفمندی، برنامهریزی دقیق و کافئین میتوانستم تا حدودی شرایط قبل را داشته باشم.
دوران گذار و تغییرات من هنوز به پایان نرسیده است، اما حالا آدم عاقلتری شدهام. در حال حاضر به همان اندازه که خوابیدن را دوست دارم، آدم سحرخیزی نیز هستم و صبح را دوست دارم. هرچند بطور حتم از خوابیدن طولانی لذت میبرم، اما حالا همان ۷ ساعت خواب نیز برایم کفایت میکند. البته همچنان باید هفت ساعت مداوم بخوابم تا بدنم از عملکرد مناسب برخودار باشد. باید حواسم باشد که مبادا بیش از این بخوابم و همچنین این نکته را هم میدانم که بدن من هر هفته تغییرات جدیدی را در مواجهه با شرایط تازه از خود نشان میدهد.
شانس با من یار بوده که بسیاری از لسآنجلسیها درست مثل من، ساعات کاری استانداردی ندارند. همین موضوع باعث میشود که بتوانم روز خود را با دوستان و همشهریان جدیدم بگذرانم. خوشبختانه دوستان حمایتگری نیز دارم که شرایط من را درک میکنند و خوابآلود بودنم در طول نمایش فیلم در سینما را تحمل میکنند.
هرچند که از ورزش کردن بیزار بودم، اما پیروی از یک برنامهی منظم تمرینی، برایم بسیار سودمند بوده است. روزهایی که جنبوجوش زیادی دارم، ورزش میکنم و به اندازهی کافی آب مینوشم، احساس خوبی دارم و همهی اینها به پیشرفتم کمک میکنند. همینطور که با این چالش بیشتر دستوپنجه نرم میکنم، در میابم که بیش از پیش با شرایط تازه خو گرفتهام و حتی بیشتر از گذشته به تفریح و سرگرمی خود میرسم.
ساعت کار غیرمتعارف، مزایای فوقالعادهای هم دارد. سحرخیزی و فعالیت صبحگاهی، دستکمی از رویا ندارد. وقتی که صبح زود از خانه بیرون میزنید، احساسی خوشایند درونتان بوجود میآید. چرا که میدانید ساعتها وقت دارید و میتوانید به همهی کارهایتان برسید.
گرچه دنبال کردن چنین برنامهای در زندگی، هرگز باب میلم نبوده است. اما کمکم یاد میگیرم که دوستش داشته و به اجرای آن متعهد باشم. شاید گاهی از این برنامه خسته شوم، اما لااقل مطمئنم که به کمک آن میتوانم امور زندگی خود را سر و سامان دهم.
.: Weblog Themes By Pichak :.